راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). روانه شدن. راهی شدن. روی بجانب محل یا چیزی آوردن. رفتن. راه برگرفتن. عزیمت کردن. روان گشتن: سخن چند راندند از آن رزمگاه وزآنجا بخندان گرفتند راه. اسدی (گرشاسبنامه). گویند ازوحذر کن و راه گریز گیر گویم کجا روم که ندارم گریزگاه. سعدی. میخواند اجل بر آستانت بوسی بزنیم و راه گیریم. امیرخسرو دهلوی (از ارمغان آصفی). کند آزادم از شر سیاست که راه وادی خذلان گرفتم. ملک الشعراء بهار. ، راه بستن. مسدودکردن راه. سد راه کردن. ایجاد مانع کردن در راه. مانع عبور و مرور شدن در راه: راه گرفتن بر کسی، راه بر او بستن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی). از پیشروی جلوگیری کردن. نگذاردن آن پیشتر آید. مقابل راه گشودن وراه واکردن. (از آنندراج) : بیاید دهد آگهی از سپاه نباید که گیرد بداندیش راه. فردوسی. پس لشکر او بیامد سپاه ز هرسو گرفتند بر شاه، راه. فردوسی. بهرسو فرستاد بیمر سپاه بر آن سرکشان تا بگیرند راه. فردوسی. هارون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی می نبشتی بنقصان حال وی و صاحب برید را بفریفته تا بمراد او انها کردی و کارش پوشیده می ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 680). چو باز را بکند بازدار مخلب و پر بروز صید بر او کبک راه گیرد و چال. شاهسار (از لغت فرس اسدی). دل میبرد امشب ز من آن ماه بگیرید وز دست و شب تیره برد راه بگیرید. اوحدی (از بهار عجم). - راه گریز گرفتن، گریختن. روی بگریز نهادن. فرار کردن. ره فرار گزیدن: جفاپیشه گستهم و بندوی تیز گرفتند از آن کاخ راه گریز. فردوسی. ، طریقه و قاعده ای را پذیرفتن. رسمی را پیش گرفتن: و راهی گرفت و راهی راست نهاد و آن را بگذاشت و برفت و بنده را خوشتر آید که امروز بر راه وی رفته آید. (تاریخ بیهقی)
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی). زین حصار تو بنده نام گرفت آفرینها بر این حصار تو باد. مسعودسعد. خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام از چنین حادثه ها مردان گردند سمر. سنائی
شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن. شهره گشتن. نامی شدن: خدمت های پسندیده نمایند تا بدان زیاد نام گیرند. (تاریخ بیهقی). امیر محمود... گفته بود که... مرد به هنر نام گیرد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی). زین حصار تو بنده نام گرفت آفرینها بر این حصار تو باد. مسعودسعد. خردمند چون بکوشد اگر پیروز آید نام گیرد. (کلیله و دمنه). کار چون راست بود مرد کجا گیرد نام از چنین حادثه ها مردان گردند سمر. سنائی
کام گرفتن در چیزی، نایل شدن به آن چیز. (از آنندراج). به وصال معشوقه رسیدن. (یادداشت مؤلف). کام برگرفتن. مراد بدست آوردن. به آرزو رسیدن. به وصال رسیدن: کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد. سعدی. چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی. ملاطاهر غنی (از آنندراج). - کام برگرفتن، به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن: چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند. نظامی. گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. - ، ارضاء کردن شهوت: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که میتوان برداشت. اوحدی. - ، کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود: بزهرت دایه کامم برگرفته ست بشهد دیگرانم رغبتی نیست. ظهوری (از آنندراج)
کام گرفتن در چیزی، نایل شدن به آن چیز. (از آنندراج). به وصال معشوقه رسیدن. (یادداشت مؤلف). کام برگرفتن. مراد بدست آوردن. به آرزو رسیدن. به وصال رسیدن: کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد. سعدی. چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی. ملاطاهر غنی (از آنندراج). - کام برگرفتن، به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن: چو کام از گوی و چوگان برگرفتند طوافی گرد میدان در گرفتند. نظامی. گر همه زر جعفری دارد مرد بی توشه برنگیرد کام. سعدی. تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی. سعدی. - ، ارضاء کردن شهوت: یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را. سعدی. برگرفت از لبش به زور و به زر همه کامی که میتوان برداشت. اوحدی. - ، کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود: بزهرت دایه کامم برگرفته ست بشهد دیگرانم رغبتی نیست. ظهوری (از آنندراج)
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
حبل. (دهار). اما کلمه ’حبل’ که در دهار بمعنی دام گرفتن است در منتهی الارب معنی گرفتن شکار بدام دارد و درین صورت محتمل بلکه آشکار است که معنی حبل ’بدام گرفتن’ است نه ’دام گرفتن’ و تواند بود که این سهو از کاتب نسخه باشد
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بر آن مهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مَشَم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بَرِ آن مِهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
زندگانی یافتن، قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی، جنبان شدن پس از افسردگی: (مار افسرده در آفتاب جان گرفت)، جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی، کشتن قتل. یا جان گرفتن خاطرات کسی. بیاد او آمدن آنها
زندگانی یافتن، قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی، جنبان شدن پس از افسردگی: (مار افسرده در آفتاب جان گرفت)، جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی، کشتن قتل. یا جان گرفتن خاطرات کسی. بیاد او آمدن آنها